امروز داشتم توي يه پاساژ قدم ميزدم يهو ديدم يه دختري داره از روبروم داره مياد سمت من.جالبيش اينجا بود که دقيقا کپي من لباس پوشيده بود.اولش خاستم برم کنار ردشه بعدش باخودم گفتم بذار اون بره کنار.اونم تکون نخورد توي همون مسير اومد جلوتر.فکر کنم پيش خودش مثه من فکر ميکرد.

خلاصه من رفتم اون اومد من رفتم اون اومد تا يهو...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

با کله رفتم تو آينه!!

با موتور داشتم میرفتم استخر

یه جا وایستادم که آدرسو بپرســـیم :

گفتم: ببخـشیـد... 

طرف گفت: خاهش مــی کنــم!

رفت :|

من: ع...ا....د....ر....س...ه 

دوتا معتاد زرد آلو مى خوردند و هسته هاشو به  همدیگه پرت مىکردن
معتاد : احشان میدونی الان ما داریم چوکار میکنیم ؟؟؟؟
نه؟!!
- پشر ما داریم جنگ هشته ای میکنیم!!
اونم بین دو ابر قدرت 

:)))

پدری در آخرین ساعات عمرش فرزندان خود را فراخواند و گفت 

یکی از دستان خود را بالا بیاورید ، آیا این دست به تنهایی صدا دارد ؟؟

ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺸﮑﻦ ﺯﺩﻧﺪ،

در آن هنگام پدر پیر ضایع شد و مُــــرد ... :|

خیلی هم آموزنده :))